۱۳۹۳ بهمن ۹, پنجشنبه

شیوا باید زیبایی های زندگی را بازبشناسد!

 شب سومی بود که اتفاق می افتاد، شب اول اصلا جدی نگرفتم، فکر کردم اشتباه می کنم، و یا وزوزی بوده که دو نفر پشت سرم در گوش هم نجوا می کردند، اما به محض پیاده شدن از مترو و قرار گرفتن در ورودی زیر گذر خیابان به محض اینکه سکوت باید حکمفرما میشد صداهای لعنتی دوباره شروع شدند. اصلا به من ربطی نداشت و دونفر درباره ی موضوعی باهم صحبت می کردند. اما هرچه سعی می کردم که متوجه شوم که چه می گویند فایده ای نداشت. نه آنقدر واضح بود که بتوان مفهوم را متوجه شد و دنبال کرد، نه آنقدر آرام که بتوان نادیده اشان گرفت. به هر حال صدا تمام مدت شب هم همراهم بود. گاهی فکر می کردم که خیالاتی شده ام و گاهی فکر می کردم که شاید این صدا همان صدا نیست شاید آن به خاطر ازدحام خیابان و استرس ناشی از روزهای اخیر بوده و این یکی اما صدای تلوزیون همسایه بیکاره ی شب زنده دار است که تا صبح روشن مانده. شب دوم هم بسیار با دقت کمتر در زمانهایی اتفاق افتاد اما استرس و خستگی حاصل از کار روزانه باعث نشد تا به موضوع شب گذشته ربط پیدا کند، گویا اصلا پیشینه ی شب گذشته اش به طور کل فراموش شده بود. امشب ام از هر شب بدتر بود، اضطراب حاصل از گفتگو با دوستی که درگیر افسردگیست و هر از گاهی با حرفها و تلنگرهایش تنت را می لرزاند خود به اندازه کافی دردآور بود و حالا دوباره این صدای لعنتی درست زمانی که داشتم محل کارم را ترک می کردم شروع به وزوز کرد، اول فکر کردم شاید غیر از من کسانی خود را در محل کار پنهان کرده اند. بعد ناگهان به یاد دو شب گذشته افتادم و ناخودآگاه زانوهایم شل شد و عرق سردی بر پیشانیم نشست. آیا دچار توهم شنیداری شده بودم؟ همه چیز تمام شده بود؟ به هر حال سعی کردم که خونسردی ام را حفظ کنم! اما دیگر صدای دلضربه هایم را می شنیدم. سعی کردم که فکرم را مشغول کنم و زیاد جدی نگیرمش،‌ اما مگر میشد؟ یعنی بعد از اینهمه سال، حال که درسم تمام شده بود، حالا که به هدفم نزدیک شده ام، حالا که امیدوارم که در یک کلینیک روانپزشکی به عنوان روانشانس استخدام شوم باید دچار هذیان و توهم شوم؟ چرا اینجا،‌ چرا در این زمان و به این شکل، درست در سختترین شرایط ممکن؟ با همین فکرهای مزاحم و احمقانه به خانه رسیدم در حالی که شاید ۱۰ بار تلفن همراهم را از جیبم خارج کردم و سعی کردم که تمام تن گوش شوم و به آن گوش دهم شاید که این صدای لعنتی از صدایی ضبط شده و یا یک پادکست بر روی تلفن همراهم باشد! زهی خیال باطل. آرامشم را از دست داده بودم، تقریبا با چشمانی گریان و فرو رفته در یاس و استیصال کلید را انداختم و وارد اتاقم شدم. حس کردم که صدا شدید تر شد. لباسم را عوض کردم و به دستشویی رفتم و بعد از شستن سر و صورتم مسواک برقی را روشن کردم و شروع به مسواک کردن کردم. متوجه شدم که صدا مدتی ست که قطع شده. به اتاق برگشتم و وقتی روی تختم دراز کشیدم و همه جا سکوت حاکم شد با تعجب متوجه شدم که آندو دوباره برگشتند. این دونفر لعنتی که با هم صحبت می کنند چه کسانی بودند. چرا نمی توانستم بفهم که چه می گویند؟ شاید از فهمیدن صدایشان سرنخی بدست می آوردم،‌ خسته و مستاصل زیپ جلوی کوله پشتی ام را باز کردم تا قرص سردردی پیدا کنم تا شاید بتوانم بخوام که با کمال تعجب وقتی دستم را از کوله پشتی بیرون آوردم دیدم که MP3 player ای را که برای تقویت زبانم به همراه دارم و از آن استفاده می کنم به طور خودکار روشن شده و این صدا آز آنجاست! نفس راحتی کشیدم و تازه فهمیدم که چقدر زندگی و سلامتی را دوست دارم و چقدر این سلامتی ارزشمند است و ما در مشکلات روزمره از ارزش این موهبت غافل می شویم.


زندگی زیباست ای زیباپسند
زنده اندیشان به زیبایی رسند


هیچ نظری موجود نیست :

ارسال یک نظر