۱۳۹۳ دی ۲۷, شنبه

قوز بالا قوز هستم ، شیوا!



بهتره خودم رو اینطور معرفی کنم ...یک قوز بالای قوز! و احتمالا یه اشتباه بزرگ در آفرینش. خب من از وقتی که یادم میاد از دنیا ناراضی، و بااون در جنگ بودم ...که خیلی اوقات این جنگ فقط اسمش جنگ، اما شکل واقعیش قهر و گوشه گیری و اجتناب و لجبازی بوده و هست.میشه گفت فرقی با 7 سالگیم ندارم هنوز کارام در این چند حالت خلاصه میشه.



باید بگم که حداقل از 15 سالگی به خودکشی فکر میکردم و ناامید بودم که روزی قراره چیزی درست و یا حتی بهتر بشه. از همون آخرای دبیرستان که دوستی با پسرها رو شروع کردم تا الان از هیج رابطه ایم رضایت کافی رو نداشتم.همیشه از رابطه برای فرار از وظایف روزمره م و مشغول نگه داشتن فکرم به یه بت که خودم از اون پسرا میساختم استفاده کردم.



و در مورد زمان حال میتونم بگم که یک دختر غیر جذاب 30 ساله ام که پسری تا به حال عاشقش نشده و به جز اون کسی هم دوستش نداشته. حالا الان همه به فکر مادر و پدرهای مهربونشون می افتن و میگن که مگه میشه پدر مادری بچه خودشونو دوست نداشته باشند؟من میگم بله میشه .به خصوص مادرم من رو دوست نداشته.امیدوارم کسی نخواد به من بگه که دارم اشتباه میکنم! حداقل با استدلالی که بهش اشاره کردم. من خودم هم خودم رو دوست نداشتم و ندارم. و همینطور از دیگران هم دل خوشی ندارم ولی در کل با بقیه مهربانانه رفتار میکنم .حالا این پارادوکس رو شاید بتونم با ترسم از تنهایی و بی یار و یاور موندن توضیح بدم.اما اگر نیازی به حضور کسی کنارم نداشتم(اگر خودم به قدر کافی، کافی میبودم برای تنهایی هام و نیازهام)اونوقت واقعا کسی رو تحمل نمیکردم.حتی یه لحظه!


حالا مشکل خیلی آزار دهنده ی من که در حال حاضر بیشتر آزارم میده چیه؟


وابستگی به دیگران


با کمال تاسف ! من در هیچ زمینه ای مستقل نیستم مالی، عاطفی،فکری .بیشتر از همه ی وابستگیهام اونجایی بیشتر عذاب میکشم که برای داشتن حس خوب محتاج یک رابطه ی عاشقانه( به زعم خودم البته)هستم.در حقیقت من خودم رو به آدمها متصل میکنم تا از طریق اونها بتونم از زنده ماندن لذت ببرم.


باید بگم از تنهایی وحشت دارم ،نه اینکه مثلا در خانه تنها بمونم بترسم ،نه...از اینکه با خودم روبرو بشم از دیدن خودم در آینه و در ذهنم وحشت دارم.دوست دارم به یک دیگری خارج از خودم عشق بورزم و مشغول اون باشم .اونم متقابلا من رو کمی حداقل دوست داشته باشه .


تا بحال زیاد گفتن و شنیدیم که آدم باید خودش رو دوست داشته باشه.اما خوددوستی معنای گنگی برای من داره و واقعا نمیفهممش. البته تعداد دفت محدودی احساس بی قید و شرط دوست داشتن خودم رو تجربه کردم .مثلا 2 بار!برای 2 روز نهایت!


الان به شدت خوابم میاد و باید بخوابم



پ.ن: بعد از نوشتن این متن بالاخره بعد از چند روز بدخوابی و بیخوابی چند ساعتی با کیفیت عالی خوابیدم و به دنبالش روز نسبتا خوبی داشتم.


بدخوابیم به خاطر غیبت دوستی بود که فعلا بار زنده موندنم رو به دوش اون گذاشتم و وقتی سرش خلوت شد و تونستم باهاش حرف بزنم انگار که قرص خواب آور خورده باشم آروم شدم کاملا!!!


بله من قوز بالای قوزش شدم...وسط گرفتاری هاش ...هربار متصل به یکی حس یه انگل محتاج رو دارم :(








هیچ نظری موجود نیست :

ارسال یک نظر