۱۳۹۳ اردیبهشت ۲, سه‌شنبه

جلسه ی پنجم! تروما

امروز هم سرموقع تماس گرفت! صفحه ی اسکایپ را که باز کردم کمی جا خوردم ولی به روی خودم نیاوردم! فکر می کنم از جلسه ی قبل به بعد ریشش را اصلاح نکرده بود. کمی هم ژولیده و نگران بود. از او راجع به حال و اوضاعش پرسیدم و اوضاع ظاهری اش نشان می داد که چندان رغبتی به بحث و ادامه ی جلسه ندارد ولی در کل خوب شروع کرد. البته با کمی مکث طولانی. اینگونه ادامه داد که اوضاعش در کل خوب نیست. و زیاد دل خوشی از زندگی ندارد.
از او پرسیدم که آیا راجع به خوابی که هفته ی گذشته دیده بود فکر کرده است؟
   جواب داد که بله تقریبا کل هفته ی گذشته فکرش را مشغول کرده است.
به او گفتم که مایلی راجع به آن صحبت کنی که موافقت خود را اعلام کرد
و اینگونه ادامه داد که: در هفته ی گذشته یک بار دیگر هم این خواب را دیده است! از او پرسیدم. که خوب چه چیز جدیدی در آن پیدا کردی و یا نظرت را جلب کرد. گفت به نظرم باغی که از دیوار آن بالا رفته بودم بسیار برایم آشنا می آید. جاییست که حتما در بیداری، خودش و یا چیزی شبیه به آن را دیده ام.
گفتم کمی از کودکی ات برایم بگو!
که اینگونه ادامه داد که: بچه که بودیم، تعدادی همسایه داشیم که دختر و پسر میشد گفت با هم تقریبا هم سن بودیم. یکی از این بچه ها از ما ۴ یا ۵ سالی بزرگتر بود و وقتی که ما پیش دبستانی بودیم او شاید کلاس دوم یا سوم دبستان بود. گاها پشت ماشینی و یا گوشه ای خلوت دختر و پسر دور هم جمع می شدیم و آن پسر بزرگتر به ما می گفت که شلوارتان را پایین بکشید تا مثل یک دکتر معاینه اتان بکنم. من سه یا چهار سالم بود و بچه ی بسیار خجالتی ای بودم. مقهور بزرگی او می شدم و اینکار را می کردم. بقیه هم به طبع من همینکار را تکرار می کردند. معمولا بعد از اینکه بدن ما را لمس می کرد و کمی با ما ور می رفت، یا کسی پیدا می شد و یا کودکی از طرف مادر یا پدر خوانده می شد و بازی او نا تمام رها می شد. و هر کس از ترس به گوشه ای فرار می کرد. یادم می آید که پشت خانه ی ما باغی بود که یک بار او مرا بعد از این قضیه با خود به داخل باغ برد و این کار را به نحوی دیگر با من ادامه داد که برای من بسیار تحقیر کننده و آزاردهنده بود. مرا لخت کرد و بر روی زمین روی باغ خوابانید و خودش هم همینکار را کرد و بر روی من افتاد. و بدن لخت خودش را به من می مالید. من گویا مسخ شده بودم و صدایی از دهان من خارج نمی شد. درست مثل کسی که لال شده باشد. به اینجا که رسید بغض کرد و دیگر نتوانست ادامه دهد، اشک از چشمانش سرازیر شد. به او گفتم: میدانی که این مسئله بین کودکان هم سن و سال تقریبا شایع است و بچه ها برای شناسایی بدن خود گاها به چنین بازیهایی دست می زنند؟ که او سرش را به علامت نه تکان داد ولی دانستم که گفتن این حرفم کمی او را آرامتر کرده است. گفتم خوب این باغ ترسناکی که از آن صحبت کرده بودی تقریبا دلیل وجودش آشکار شد. حالا که این را گفتی مارهایی هم که فقط به پر و پای تو می پیچیند ولی تو را نیش نمی زدند هم نمادی از آلت جنسی مردانه هستند از نظر من زیبایی باغ و طراوتش هم با این تراومایی که برای شما ایجاد شده مرتبط است و دلیلش می تواند همان زیبایی ای باشد که با این عمل همسایه تو در تو فرو ریخته! یعنی آن باغ زیبا را که می تواند نماد زندگی باشد برای تو سرد و بی روح کرده و به یک جهنم خشک و بی آب و علف و پر از حیوانات خطرناک تبدیل کرده است.

به او گفتم می دانی که تو هیچ تقصیری در این رویداد مرتکب نشده ای؟
او با بالا انداختن شانه ها به اشاره ی اینکه چه اهمیتی دارد با سری فرو افتاده به من فهماند که از این موضوع تا به چه اندازه آسیب دیده است.

به او گفتم با فهمیدن و شناختن این کابوس احتمالا این کابوس برای تو یا دیگر تکرار نخواهد شد و یا در صورت تکرار دیگر به این اندازه تو را غمگین و افسرده نخواهد کرد. چیزی که اتفاق افتاده به پایان رسیده و امروز تو با بیان این زخم و نشان دادن آن به من به من اجازه دادی که به تو کمک کنم تا آن را برای تو پانسمان کنم. این زخم بر روی روح تو باقی خواهد ماند ولی دیگر چرک نمی کند. چون تو به من اجازه دادی که آن را برای تو ببندم. حالا تو دیگر به عنوان یک خاطره ی بد گذشته که دیگر در زندگی تو اثری ندارد به آن نگاه خواهی کرد. هر از چندگاهی درد خود را نشانت می دهد ولی دیگر چرک نخواهد کرد. چون به آن رسیده ای و او را بسته ای. خوشحالم که توانستی با باز کردن بخش فراموش شده ای از زندگی خود در کنار من به من اجازه دهی که زخمت را برایت پانسمان کنم. و روحت را به آرامش دعوت کنم.
به اینجای صحبت که رسیدیم متوجه شدم که اوضاع روحیش بسیار تغییر کرده و انگار که قدرت دوباره ای یافته است. با لبخندی و نگاه به ساعت متوجه شد که زمان ما تمام شده است و وقت بعدی را برای کمی دیرتر یعنی چهارشنبه ۲۱ می گذاریم. و برایش توضیح دادم که به خاطر مرخصی نمی توانم در این بین تاریخی را مشخص کنم اما اگر در این میان اتفاقی افتاد که احساس کردی که باید درباره اش با من صحبت کنی می توانی به تلفن همراه من زنگ بزنی و با هم صحبت خواهیم کرد.

۱۳۹۳ فروردین ۲۶, سه‌شنبه

جلسه چهارم!

همانطور که از قبل قرار گذاشته بودیم سه شنبه راس ساعت ۱۸:۰۰ تماس گرفت البته از طریق شبکه ی تصویری اسکایپ.

لباس مرتبی پوشیده بود، موهای مجعدش را روغن زده بود، صورتش را اصلاح کرده بود و ساعت مچی گرانقیمتی به دست انداخته بود و هر از چند گاهی به آن نگاهی می انداخت. چشمهایش نگران بود و دستهایش را روی میز به هم گره کرده بود و آرنجهایش را بر لبه ی میز تکیه کرده بود.
به او گفتم نورش مناسب نیست و بهتر است که چراغ مطالعه اش را پشت وب کمش قرار دهد تا در تصویر اختلال ایجاد نکند. که به سرعت اینکار را، هرچند بی میل انجام داد.
از او پرسیدم چه خبر؟ و با این سوال من چهره اش کاملا بهم ریخت!گفت می خواهم همسرم را طلاق بدهم.
گفتم: گویا جلسه ی پیش گفته بودید که او میل دارد از شما طلاق بگیرد.
که ادامه داد بله شرایط طور دیگری رقم خورده است. و تصمیم گرفته ام که طلاقش بدهم. از او پرسیدم می توانی بیشتر توضیح بدهی؟ که در خود فرو رفت و گویا برای پاسخ به این سوال تردید داشت. به او اشاره کردم که بهتر است راجع به مسائلی که ذهنت را درگیر می کند صحبت کنی وگرنه مشکلت همچنان باقی خواهد ماند، هرچند که شاید تضمینی برای رفع آنها با بیانشان هم نباشد. 
ادامه داد که من از تهدید بیزارم! هرکجا که احساس کنم تهدید می شوم برایم ایجاد ناامنی می کند و از اینکه به من گفته شود ترکت می کنم احساس ناامنی شدیدی می کنم به حدی که شبها خواب های گنگ و درهم و برهمی می بینم. خواب می بینم که از دیوار باغی بالا رفته ام.دیوار باغ بسیار بلند است و توان پایین پریدن از آن را ندارم درست در گوشه ی دیوار مقدار زیادی شاخه های خشک درخت و تکه های هیزم بر بروی هم انبار شده اند. میروم تا از آنها استفاده کنم و بر روی آنها پا بگذارم تا بتوانم وارد باغ شوم. که ناگهان بعضی از شاخه های درخت که تا به حال بی حرکت بودند تبدیل به مار می شوند و به اطراف فرار می کنند تعدادی به پر و پایم می پیچند و حالت ترس و وحشت مشمئز کننده و چندش آوری تمام وجودم را فرا می گیرد و با فریاد از شاخه های خشک که لانه ی مارهاست پایین می آیم. به سمت وسط باغ حرکت می کنم. به هر گلی که می رسم از دور بسیار زیبا و شاداب به نظر می آید ولی وقتی نزدیک می شوم و سعی می کنم که آن را ببویم به ناگاه ماری به سمتی فرار می کند و می بینم که گل که از دور شاداب و تر و تازه به نظر می آمده انگار سالهاست که خشک شده است و نه بویی دارد و نه رنگ و رویی. خشک خشک است!‌به سان گلهایی دکوری که در شرایط خاص خشک می شوند و قبل از، از دست دادن طراوت خود به تکه ای چوب خشک تبدید شده اند. بر می گردم به پشت سر نگاه می کنم. دیواری می بینم که دیگر توان خارج شدن از آن را ندارم. دیواری بلند، که برایم از بیرون که می آمدم به سان دیوار بهشت می نمود و مرا وسوسه کرد تا به آن وارد شوم و حال که دقت می کنم، می بینم. جهنمی بیش نیست! خشک، بی آب و علف! پر از بوته های خار و علفهای بدبو و مار موش و عقرب بود!
از او می پرسم، به نظر خودت این خواب چه معنی را برایت تداعی می کند؟
گفت نمی دانم برای من یک کابوس احمقانه ی وحشت آور بیش نیست. تنها چیزی که هست می دانم هر از چندگاهی این کابوس به همین شکل تکرار می شود و مرا از زندگی مایوس می کند. روزهای بعد از دیدن این کابوس بسیار در خود فرو می روم، احساس دلسردی می کنم و همه چیز برایم پوچ و بی معناست. بسیار به مرگ فکر می کنم و دیگر زندگی برایم آن جذابیت و جلوه ی سابق را ندارد و این پروسه ی مالیخولیایی تقریبا یک هفته ای به طول می انجامد تا من دوباره توان کمر راست کردن را پیدا کنم.
به اینجای داستان که می رسیم به ساعتم نگاهی می اندازم و متوجه می شوم که چند دقیقه ای را هم از یک ساعت بحث گذرانده ایم. به او می گویم سعی کن تا هفته ی آینده بیشتر بر روی این موضوع به طور متمرکز فکر کنی!! من فکر می کنم این یکی از چاله هایی است که ما باید با کمک هم آن را پر کنیم! تا دیگر بار پای تو در آن گیر نکند و روحیه تو را به قهقرا نکشاند.
اینگونه به پایان جلسه می رسیم، از هم خداحافظی می کنیم و قراری برای سه شنبه ی هفته ی آینده ۲۲ آوریل ساعت ۱۷:۰۰ تنظیم می کنیم.

۱۳۹۳ فروردین ۱۹, سه‌شنبه

جلسه سوم

هفته ی گذشته با هم قرار داشتیم که من تماس گرفتم به خاطر سرماخوردگی شدید و آلرژی فصلی که هر سال بهار درست از دهه دوم فروردین به صورت حاد عود می کنه و به صورت یه پریود یک ساله در دی ماه فروکش می کنه  قرار ملاقاتمون رو به سه شنبه ی این هفته ساعت ۱۱ صبح موکول کردم.
امروز صبح با ده دقیقه تاخیر ساعت ۱۱:۱۰ دقیقه تماس گرفت و سریع رفت سر اصل مطلب. اول گفت که دوست داره اگر من این اجازه رو بهش بدم قرار ها رو بعد از این از طریق اسکایپ دنبال کنه که من هم دلیلی برای رد کردنش ندیدم بنابرین قرار شد که قرار های ما از هفته ی آینده از طریق اسکایپ برگزار بشه.
برعکس دو جلسه ی گذشته سرحال به نظر می اومد و گفت که بهار معمولا حال و هواش رو عوض می کنه. به قول خودش کمی شیطون میشه و سرخوشی و شوخ و شنگی به سراغش میاد و دوباره احساس میکنه که انگار تازه جوان شده بیست سالی از سنش کم شده. بهش گفتم وضعیت زندگی چطور پیش میره که چند ثانیه ای مکث کرد و ادامه داد.

جناب آبکناری واقعیت اینه که تصمیم گرفته که از من جدا شه.

ازش پرسیدم چه کسی چنین تصمیمی گرفته؟

جواب داد: همسرم و می خواد بچه ام رو برداره و با خودش ببره ایران!

ازش پرسیدم دلیلش چیه؟

ادامه داد: به من میگه تو شکاکی و من با هر کسی که رفت و آمد می کنم برای تو ایجاد سوال می کنه که چرا این آدم.
ازش پرسیدم خوب به نظر تو چرا این اتفاق می افته؟ چرا او به تو اتهام شکاک بودن رو می زنه؟
جواب میده که: اون همیشه یه بهانه ای داره برای قرار ملاقات هاش با آقایون، برای یکی ادعا میکنه که عزیز من این آدم شاگرد منه!‌من بهش فرانسه درس میدم. هر از چند گاهی دعوتم میکنه بیرون یه قهوه با هم می خوریم.
می پرسم شهرام چی؟ میگه وا؟ تو که خودت بهتر از من می دونی؟ اولا شهرام دوست توئه. دوم اینکه شهرام به من آواز درس میده. همونطوری که شاگردای من، من رو دعوت می کنن به شام یا صرف قهوه من هم استاد آوازم رو دعوت می کنم خوب!
خلاصه با همه قرار میگذاره و معاشرت می کنه من که می پرسم چرا میگه طلاق می گیرم میرم ایران پیش خانواده ام تا از دست تو خلاص بشم.

ازش می پرسم حالا تو این قضیه حق با کیه؟ به نظر خودت؟
میگه من! منم که نون آور خونواده ام. صبح تا شب میرم سگ دو می زنم برای خرج خونه و بلندپروازی های خانم ولی موقع مسئولیت پذیری ایشون که میشه خبری نیست!

ازش می پرسم از نظر تو مسئولیت های همسرت چیه؟
جواب میده که معلومه دیگه بشینه سر زندگیش! بچه ش رو بزرگ کنه! به خونه و زندگی برسه. به پدر و مادرم احترام بگذاره اینقدر هم به رابطه ی من با اعضای خونواده ام حسودی نکنه.

به اینجا که رسید وقت تمام شده بود برای قرار ملاقات بعدی روز سه شنبه ی هفته ی آینده رو مشخص کردیم ساعت ۱۸:۰۰ ازش آی دی اسکایپش رو گرفتم و آدرس اسکایپم رو هم بهش دادم که تماس بگیره و در موقع تماس آی دی اسکایپش برام شناخته شده باشه.
البته به نظر من مشکلات این زوج کمی پیچیده تر از این که به نظر می رسد است حالا باید دید که در جلسات بعدی چه مسائلی مورد بررسی قرار خواهد گرفت.

۱۳۹۲ اسفند ۲۷, سه‌شنبه

مراجع فراری!

امروز بعد از دوماه دوباره تماس گرفت و درخواست کرد تا وقت مجددی به او بدهم. برایش روشن کردم که نمی توان اینگونه رفتار کرد و هر وقت بدون اطلاع روند درمان رو متوقف کرد و بعد از چندی دوباره با بروز مشکلات از سر گرفت. عذرخواهی کرد و گفت که تصمیم گرفته که جلسات درمانش را حداقل برای یک دوره ی ۲۵ جلسه ای ادامه دهد. کمی از چند و چون مشکلش سوال کردم تا دستگیرم شود که آیا جلسه اضطراری ضروریست و یا خیر! که البته اینطور که به نظر می آمد چنین جلسه ای لازم نیست. زندگی همچنان «طبق روال سابق» برایش طی می شود. از عدم اعتماد به نفس رنج می برد. افسردگی تا حدی برایش آزارنده است. که البته از نظر من چنانچه بتواند اعتماد به نفس  را بازیابد تا حد زیادی هم به روند درمان افسردگی اش کمک شده است. بنابرین بر اساس توافقی که به عمل آمد قرار گذاشتم که دو هفته ی بعد بعد از تعطیلات نوروز دوباره جلسات درمان را شروع کنیم و امیدوارم که بتوانم به او کمک کنم. در ضمن شما هم اگر سوالی دارید میتوانید مطرح کنید. امیدوارم که بتوانیم اینجا بحث های مثبتی هم در جهت ارتقاء وضعیت روحی مراجعمان داشته باشیم. اصولا وبلاگ را برای این انتخاب کردم که بر خلاف فیسبوک اینجا توان ابراز نظر به صورت بی نام یا ناشناس نیز وجود دارد. راستی تا یادم نرفته. قرار بعدی ما شد سه شنبه یازده فروردین اول آوریل ساعت نه صبح.

۱۳۹۲ بهمن ۱, سه‌شنبه

آقای دکتر

دقیق سر ساعت ۱۵ تلفنم زنگ زد. پرسید آقای آبکناری؟ گفتم خودم هستم. گفت من برای این ساعت از شما وقت گرفته بودم گفتم شما؟ خودش رو فقط با اسم کوچک معرفی کرد وجواب دادم که درسته و در خدمتتون هستم.

اینگونه شروع کرد.

مریض شدم آقای دکتر!

- گفتم که می تونید من رو به اسم کوچکم صدا کنید. پوریا هستم!
کمی سکوت کرد و دوباره ادامه داد! مریض شدم آقا پوریا!

- دوباره گفتم: اگر دوست داشته باشید و براتون راحت باشه می تونید منو بدون پیشوند آقا و دوستانه خطاب کنید. من قراره که از این به  بعد وارد حریم زندگی شما شَم،‌ بنابرین میخوام که 
راحت باشید.!

لحظه ای سکوت کرد! گفت،‌ ببخشید، یه کم برای من راحت نیست. من هنوز یَخَم آب نشده. آخه می دونید. من یه کمی با فاصله با افراد برخورد می کنم و دوست ندارم که به این راحتی افراد رو مورد خطاب قرار بدم چون فکر می کنم که الان طرف با خودش چی فکر می کنه؟ الان فکر نمی کنه که من سریع باهاش پسرخاله شدم! نمیگه که چقدر بی جنبه ست! تا یه تعارف باهاش کردم، سریع خودش رو داخل آدم حساب کرد.

- سوال کردم: مگه خودتون رو در جایگاه پایینتری می بینید؟

یه نفس عمیق کشید و گفت: دست روی دلم نَذار آقای دکتر!

- گفتم: گرامی من دکتر نیستم! من یک درمانگرم و درمانگر می تونه دکتر هم باشه ولی نه لزوما و من هنوز تصمیم نگرفتم که دکتر بِشَم! چون اصولا دکتر شدن درحال حاضر کمکی به درمانگری من نمی کنه! دکتر درواقع به افرادی گفته میشه که بعد از پایان تحصیلات در مقطع کارشناسی ارشد یا همون فوق لیسانس به قول خودمون، توی رشته ای خاص میرَن دنبال تحقیق و روی یک مسئله ی خاص تحقیق می کنَن. و نتیجه ی تحقیقاتشون چاپ میشه و در درسترس سایرین توی اون رشته ی خاص و یا علاقه مندان قرار میگیره! متاسفم که صحبتت رو قطع کردم ولی فکر کردم که این یه ارتباطی با عدم احساس راحتی ت بامن و یا حتی با سایرین داره.

گفت درست حدس زدید، من از یک عقده ی حقارت شدید در رنجم و همه کس! حتی برادر و خواهرم رو هم از خودم بسیار بالاتر و با ارزش تر می بینم. زنم به خاطر همین مسئله من رو داره ترک می کنه. 

- گفتم نگفتید که شغلتون چیه؟

جواب داد: معلمَم.

- پرسیدم معلم دبیرستان یا دبستان؟

گفت نه خیر! منظورم اینه که استاد دانشگاهم!

- به شوخی و خنده گفتم پس چرا می زنی توی سر مال؟ نه اینکه معلمی شغل بدی باشه ولی منظورم اینه که تو عزت نفس خودت رو با تحقیر کردن شغلت میاری پایین ولی در عوض به بقیه رتبه هایی میدی که درواقع ندارند. بنابرین بین خودت به نوعی با دیگران فاصله ایجاد می کنی! البته این اصلا عجیب نیست و متاسفانه تو تربیت خانوادگی ما ایرانیها رواج داره همونطوری که می دونی توی مدرسه هم این شکل عمیقتری پیدا می کنه و بچه وقتی دست بلند میکنه که سوالی رو جواب بده میگه آقا اجازه، «ما» بگیم آقا! یعنی به نوعی خودش رو در یک جمع تعریف می کنه ناخودآگاه و ارزشهای شخصی خودش رو پنهان می کنه و میگه این من نیستم که مهم هستم و جواب سوال رو می دونم! بلکه این جمع و جماعت هست که به من اجازه میده که نمایندگی ش کنم. و از ترس تنها شدن و طرد شدن؛ ارزشهای خودش رو به نوعی نفی میکنه.

سکوت کرد و سکوتش مدتی طول کشید. من احساس کردم زمان خوبی برای بریدن بحث هست و نیاز به فکر کردن و حلاجی در این خصوص هست. و ادامه دادم.
ـ حالا راجع به این قضیه از امروز تا جلسه ی بعدی فکر کن. اگر نکته ای به نظرت رسید با هم راجع بهش صحبت می کنیم و اینطور از هم خداحافظی کردیم و گوشی تلفن را گذاشتم.

۱۳۹۲ دی ۲۹, یکشنبه

جلسه ی اول «معارفه»!!

فردا جلسه ی اولیست  که به قصد درمان تماس خواهد گرفت! هفته ی گذشته وقت گرفته است و وقتی صدایش را از روی پیامگیر تلفن شنیدم، در صدایش حسی بود که در مقابلش توانایی مقاومت نداشتم. مجبور شدم خارج از نوبت برایش قرار ملاقاتی ترتیب دهم. فردا ساعت ۱۵ منتظرش هستم. شاید جلسه ی خوبی از آب در آمد؟! البته از آنجایی که تمام قرار های من تلفنیست به تمام مراجعینم که به قصد درمان با من قرار می گذارند از این پس، این صفحه ی وبلاگ را که متد جدید درمان من است معرفی می کنم. قرارمی گذاریم که اگر موافق با این روش درمان باشد در این صفحه برداشت خود را از جلسه ی درمان با شما درمیان بگذارد، شما نیز می توانید به فراخور حال راهنمایی های دوستانه ی خود را در بخش نظرات بنویسید. من نیز گزارشی خواهم نوشت که علاوه بر مراجع امیدوارم که برای شما نیز مفید فایده باشد.

او اولین کسی است که این صفحه به او معرفی می شود و صد البته بسته به این دارد که ارتباط میان مان چگونه شکل گیرد! امیدوارم که بتوانم کمکش کنم! به هر حال بی اندازه مشتاق شکل گیری این پروسه هستم.

روشی که در اینجا قرار است که مورد بررسی قرار گیرد، بسته به هنر، برداشت، پردازش و درک رواندرمانگر و مراجع متفاوت است. این روش در بررسی اولیه است بنابراین قرار نیست که هیچ برداشت واقع گرایانه و علمی ای از آن صورت گیرد، بنابرین به نوعی تفریح و هنر خلاقانه و بداهه شبیه است تا روش درمان علمی، شاید در آینده این روش مورد توجه محقیقین قرار گیرد ولی در حال حاضر تنها به یک بازی شبیه است، بنابرین انتظارات جدی خود را از این صفحه به حداقل برسانید. اگر به اینجا سر می زنید صرفا سعی کنید فقط برای برطرف کردن حس کنجکاویتان باشد و یا شرکت فعال در بحث هایی مجازی و درمانی رویاگونه.