۱۳۹۳ فروردین ۲۶, سه‌شنبه

جلسه چهارم!

همانطور که از قبل قرار گذاشته بودیم سه شنبه راس ساعت ۱۸:۰۰ تماس گرفت البته از طریق شبکه ی تصویری اسکایپ.

لباس مرتبی پوشیده بود، موهای مجعدش را روغن زده بود، صورتش را اصلاح کرده بود و ساعت مچی گرانقیمتی به دست انداخته بود و هر از چند گاهی به آن نگاهی می انداخت. چشمهایش نگران بود و دستهایش را روی میز به هم گره کرده بود و آرنجهایش را بر لبه ی میز تکیه کرده بود.
به او گفتم نورش مناسب نیست و بهتر است که چراغ مطالعه اش را پشت وب کمش قرار دهد تا در تصویر اختلال ایجاد نکند. که به سرعت اینکار را، هرچند بی میل انجام داد.
از او پرسیدم چه خبر؟ و با این سوال من چهره اش کاملا بهم ریخت!گفت می خواهم همسرم را طلاق بدهم.
گفتم: گویا جلسه ی پیش گفته بودید که او میل دارد از شما طلاق بگیرد.
که ادامه داد بله شرایط طور دیگری رقم خورده است. و تصمیم گرفته ام که طلاقش بدهم. از او پرسیدم می توانی بیشتر توضیح بدهی؟ که در خود فرو رفت و گویا برای پاسخ به این سوال تردید داشت. به او اشاره کردم که بهتر است راجع به مسائلی که ذهنت را درگیر می کند صحبت کنی وگرنه مشکلت همچنان باقی خواهد ماند، هرچند که شاید تضمینی برای رفع آنها با بیانشان هم نباشد. 
ادامه داد که من از تهدید بیزارم! هرکجا که احساس کنم تهدید می شوم برایم ایجاد ناامنی می کند و از اینکه به من گفته شود ترکت می کنم احساس ناامنی شدیدی می کنم به حدی که شبها خواب های گنگ و درهم و برهمی می بینم. خواب می بینم که از دیوار باغی بالا رفته ام.دیوار باغ بسیار بلند است و توان پایین پریدن از آن را ندارم درست در گوشه ی دیوار مقدار زیادی شاخه های خشک درخت و تکه های هیزم بر بروی هم انبار شده اند. میروم تا از آنها استفاده کنم و بر روی آنها پا بگذارم تا بتوانم وارد باغ شوم. که ناگهان بعضی از شاخه های درخت که تا به حال بی حرکت بودند تبدیل به مار می شوند و به اطراف فرار می کنند تعدادی به پر و پایم می پیچند و حالت ترس و وحشت مشمئز کننده و چندش آوری تمام وجودم را فرا می گیرد و با فریاد از شاخه های خشک که لانه ی مارهاست پایین می آیم. به سمت وسط باغ حرکت می کنم. به هر گلی که می رسم از دور بسیار زیبا و شاداب به نظر می آید ولی وقتی نزدیک می شوم و سعی می کنم که آن را ببویم به ناگاه ماری به سمتی فرار می کند و می بینم که گل که از دور شاداب و تر و تازه به نظر می آمده انگار سالهاست که خشک شده است و نه بویی دارد و نه رنگ و رویی. خشک خشک است!‌به سان گلهایی دکوری که در شرایط خاص خشک می شوند و قبل از، از دست دادن طراوت خود به تکه ای چوب خشک تبدید شده اند. بر می گردم به پشت سر نگاه می کنم. دیواری می بینم که دیگر توان خارج شدن از آن را ندارم. دیواری بلند، که برایم از بیرون که می آمدم به سان دیوار بهشت می نمود و مرا وسوسه کرد تا به آن وارد شوم و حال که دقت می کنم، می بینم. جهنمی بیش نیست! خشک، بی آب و علف! پر از بوته های خار و علفهای بدبو و مار موش و عقرب بود!
از او می پرسم، به نظر خودت این خواب چه معنی را برایت تداعی می کند؟
گفت نمی دانم برای من یک کابوس احمقانه ی وحشت آور بیش نیست. تنها چیزی که هست می دانم هر از چندگاهی این کابوس به همین شکل تکرار می شود و مرا از زندگی مایوس می کند. روزهای بعد از دیدن این کابوس بسیار در خود فرو می روم، احساس دلسردی می کنم و همه چیز برایم پوچ و بی معناست. بسیار به مرگ فکر می کنم و دیگر زندگی برایم آن جذابیت و جلوه ی سابق را ندارد و این پروسه ی مالیخولیایی تقریبا یک هفته ای به طول می انجامد تا من دوباره توان کمر راست کردن را پیدا کنم.
به اینجای داستان که می رسیم به ساعتم نگاهی می اندازم و متوجه می شوم که چند دقیقه ای را هم از یک ساعت بحث گذرانده ایم. به او می گویم سعی کن تا هفته ی آینده بیشتر بر روی این موضوع به طور متمرکز فکر کنی!! من فکر می کنم این یکی از چاله هایی است که ما باید با کمک هم آن را پر کنیم! تا دیگر بار پای تو در آن گیر نکند و روحیه تو را به قهقرا نکشاند.
اینگونه به پایان جلسه می رسیم، از هم خداحافظی می کنیم و قراری برای سه شنبه ی هفته ی آینده ۲۲ آوریل ساعت ۱۷:۰۰ تنظیم می کنیم.

هیچ نظری موجود نیست :

ارسال یک نظر