دقیق سر ساعت ۱۵ تلفنم زنگ زد. پرسید آقای آبکناری؟ گفتم خودم هستم. گفت من برای این ساعت از شما وقت گرفته بودم گفتم شما؟ خودش رو فقط با اسم کوچک معرفی کرد وجواب دادم که درسته و در خدمتتون هستم.
اینگونه شروع کرد.
مریض شدم آقای دکتر!
- گفتم که می تونید من رو به اسم کوچکم صدا کنید. پوریا هستم!
کمی سکوت کرد و دوباره ادامه داد! مریض شدم آقا پوریا!
- دوباره گفتم: اگر دوست داشته باشید و براتون راحت باشه می تونید منو بدون پیشوند آقا و دوستانه خطاب کنید. من قراره که از این به بعد وارد حریم زندگی شما شَم، بنابرین میخوام که
راحت باشید.!
لحظه ای سکوت کرد! گفت، ببخشید، یه کم برای من راحت نیست. من هنوز یَخَم آب نشده. آخه می دونید. من یه کمی با فاصله با افراد برخورد می کنم و دوست ندارم که به این راحتی افراد رو مورد خطاب قرار بدم چون فکر می کنم که الان طرف با خودش چی فکر می کنه؟ الان فکر نمی کنه که من سریع باهاش پسرخاله شدم! نمیگه که چقدر بی جنبه ست! تا یه تعارف باهاش کردم، سریع خودش رو داخل آدم حساب کرد.
- سوال کردم: مگه خودتون رو در جایگاه پایینتری می بینید؟
یه نفس عمیق کشید و گفت: دست روی دلم نَذار آقای دکتر!
- گفتم: گرامی من دکتر نیستم! من یک درمانگرم و درمانگر می تونه دکتر هم باشه ولی نه لزوما و من هنوز تصمیم نگرفتم که دکتر بِشَم! چون اصولا دکتر شدن درحال حاضر کمکی به درمانگری من نمی کنه! دکتر درواقع به افرادی گفته میشه که بعد از پایان تحصیلات در مقطع کارشناسی ارشد یا همون فوق لیسانس به قول خودمون، توی رشته ای خاص میرَن دنبال تحقیق و روی یک مسئله ی خاص تحقیق می کنَن. و نتیجه ی تحقیقاتشون چاپ میشه و در درسترس سایرین توی اون رشته ی خاص و یا علاقه مندان قرار میگیره! متاسفم که صحبتت رو قطع کردم ولی فکر کردم که این یه ارتباطی با عدم احساس راحتی ت بامن و یا حتی با سایرین داره.
گفت درست حدس زدید، من از یک عقده ی حقارت شدید در رنجم و همه کس! حتی برادر و خواهرم رو هم از خودم بسیار بالاتر و با ارزش تر می بینم. زنم به خاطر همین مسئله من رو داره ترک می کنه.
- گفتم نگفتید که شغلتون چیه؟
جواب داد: معلمَم.
- پرسیدم معلم دبیرستان یا دبستان؟
گفت نه خیر! منظورم اینه که استاد دانشگاهم!
- به شوخی و خنده گفتم پس چرا می زنی توی سر مال؟ نه اینکه معلمی شغل بدی باشه ولی منظورم اینه که تو عزت نفس خودت رو با تحقیر کردن شغلت میاری پایین ولی در عوض به بقیه رتبه هایی میدی که درواقع ندارند. بنابرین بین خودت به نوعی با دیگران فاصله ایجاد می کنی! البته این اصلا عجیب نیست و متاسفانه تو تربیت خانوادگی ما ایرانیها رواج داره همونطوری که می دونی توی مدرسه هم این شکل عمیقتری پیدا می کنه و بچه وقتی دست بلند میکنه که سوالی رو جواب بده میگه آقا اجازه، «ما» بگیم آقا! یعنی به نوعی خودش رو در یک جمع تعریف می کنه ناخودآگاه و ارزشهای شخصی خودش رو پنهان می کنه و میگه این من نیستم که مهم هستم و جواب سوال رو می دونم! بلکه این جمع و جماعت هست که به من اجازه میده که نمایندگی ش کنم. و از ترس تنها شدن و طرد شدن؛ ارزشهای خودش رو به نوعی نفی میکنه.
سکوت کرد و سکوتش مدتی طول کشید. من احساس کردم زمان خوبی برای بریدن بحث هست و نیاز به فکر کردن و حلاجی در این خصوص هست. و ادامه دادم.
ـ حالا راجع به این قضیه از امروز تا جلسه ی بعدی فکر کن. اگر نکته ای به نظرت رسید با هم راجع بهش صحبت می کنیم و اینطور از هم خداحافظی کردیم و گوشی تلفن را گذاشتم.
اینگونه شروع کرد.
مریض شدم آقای دکتر!
- گفتم که می تونید من رو به اسم کوچکم صدا کنید. پوریا هستم!
کمی سکوت کرد و دوباره ادامه داد! مریض شدم آقا پوریا!
- دوباره گفتم: اگر دوست داشته باشید و براتون راحت باشه می تونید منو بدون پیشوند آقا و دوستانه خطاب کنید. من قراره که از این به بعد وارد حریم زندگی شما شَم، بنابرین میخوام که
راحت باشید.!
لحظه ای سکوت کرد! گفت، ببخشید، یه کم برای من راحت نیست. من هنوز یَخَم آب نشده. آخه می دونید. من یه کمی با فاصله با افراد برخورد می کنم و دوست ندارم که به این راحتی افراد رو مورد خطاب قرار بدم چون فکر می کنم که الان طرف با خودش چی فکر می کنه؟ الان فکر نمی کنه که من سریع باهاش پسرخاله شدم! نمیگه که چقدر بی جنبه ست! تا یه تعارف باهاش کردم، سریع خودش رو داخل آدم حساب کرد.
- سوال کردم: مگه خودتون رو در جایگاه پایینتری می بینید؟
یه نفس عمیق کشید و گفت: دست روی دلم نَذار آقای دکتر!
- گفتم: گرامی من دکتر نیستم! من یک درمانگرم و درمانگر می تونه دکتر هم باشه ولی نه لزوما و من هنوز تصمیم نگرفتم که دکتر بِشَم! چون اصولا دکتر شدن درحال حاضر کمکی به درمانگری من نمی کنه! دکتر درواقع به افرادی گفته میشه که بعد از پایان تحصیلات در مقطع کارشناسی ارشد یا همون فوق لیسانس به قول خودمون، توی رشته ای خاص میرَن دنبال تحقیق و روی یک مسئله ی خاص تحقیق می کنَن. و نتیجه ی تحقیقاتشون چاپ میشه و در درسترس سایرین توی اون رشته ی خاص و یا علاقه مندان قرار میگیره! متاسفم که صحبتت رو قطع کردم ولی فکر کردم که این یه ارتباطی با عدم احساس راحتی ت بامن و یا حتی با سایرین داره.
گفت درست حدس زدید، من از یک عقده ی حقارت شدید در رنجم و همه کس! حتی برادر و خواهرم رو هم از خودم بسیار بالاتر و با ارزش تر می بینم. زنم به خاطر همین مسئله من رو داره ترک می کنه.
- گفتم نگفتید که شغلتون چیه؟
جواب داد: معلمَم.
- پرسیدم معلم دبیرستان یا دبستان؟
گفت نه خیر! منظورم اینه که استاد دانشگاهم!
- به شوخی و خنده گفتم پس چرا می زنی توی سر مال؟ نه اینکه معلمی شغل بدی باشه ولی منظورم اینه که تو عزت نفس خودت رو با تحقیر کردن شغلت میاری پایین ولی در عوض به بقیه رتبه هایی میدی که درواقع ندارند. بنابرین بین خودت به نوعی با دیگران فاصله ایجاد می کنی! البته این اصلا عجیب نیست و متاسفانه تو تربیت خانوادگی ما ایرانیها رواج داره همونطوری که می دونی توی مدرسه هم این شکل عمیقتری پیدا می کنه و بچه وقتی دست بلند میکنه که سوالی رو جواب بده میگه آقا اجازه، «ما» بگیم آقا! یعنی به نوعی خودش رو در یک جمع تعریف می کنه ناخودآگاه و ارزشهای شخصی خودش رو پنهان می کنه و میگه این من نیستم که مهم هستم و جواب سوال رو می دونم! بلکه این جمع و جماعت هست که به من اجازه میده که نمایندگی ش کنم. و از ترس تنها شدن و طرد شدن؛ ارزشهای خودش رو به نوعی نفی میکنه.
سکوت کرد و سکوتش مدتی طول کشید. من احساس کردم زمان خوبی برای بریدن بحث هست و نیاز به فکر کردن و حلاجی در این خصوص هست. و ادامه دادم.
ـ حالا راجع به این قضیه از امروز تا جلسه ی بعدی فکر کن. اگر نکته ای به نظرت رسید با هم راجع بهش صحبت می کنیم و اینطور از هم خداحافظی کردیم و گوشی تلفن را گذاشتم.
هیچ نظری موجود نیست :
ارسال یک نظر