۱۳۹۴ اردیبهشت ۱۸, جمعه

همه ما باید یادبگیریم که خودمان باشیم!

شیوای عزیز،

اشاره‌هایت را به خودم نمی‌گیرم، میدانم که زندگی برایت سخت بوده درست مثل همه انسانها درست مثل من، اما همین زندگی سخت زیبایی‌هایی هم دارد، یکی از این زیبایی‌ها اینست که تو، من و همه اطرافیان ما هرگز نمی‌توانیم بگوییم که زندگی کدام آدم سختتر و کدام آسانتر بوده. شاید همه به یک میزان نباشند،‌ ظرفیتی که همراه با این سختی‌ها در افراد رشد میکند نیز یکی نیست!

اگر ظرفیت تو را یک میزان مشخص درنظر بگیریم و سختی‌هایی را که تو در زندگی شخصی‌ات تحمل کردی نیز به میزانی درنظر بگیریم که تو از پس آن برآمده‌ای بنابرین این مصائب و مشکلات تنها کاری که با تو کرده‌اند این است که ظرفیت تو را در برخورد با مشکلات بالاتر برده‌اند. مسئله‌ای که شاید تو به راحتی از پس حل کردن آن برمی‌آیی برای من و دیگران شاید بسیار مشکل و طاقت فرسا باشد.

انسان از آنجایی که توانایی‌های محدودی دارد، نیازمند همنوعان خود است تا بتواند بر ناتوانی‌های خود غلبه کند، همین مسئله یک سیستم داد و ستدی را فراهم آورده است که وقتی من به تو برای رفع نیازهایی که توانایی برآوردن آنها را نداری کمک می‌کنم متوقع برآورده شدن نیازم از طریق تو باشم چنانچه توانایی برآوردن مستقیم نیازهای متناسب مرا داشته باشی ولی درغیر اینصورت تو میبایستی شخص دیگری را به نیابت از خود برای کمک به من به خدمت بگیری تا من نیز از پس نیازها و یا مشکلاتم برآیم و این موجب شکل گرفتن اقتصاد و بازار شده است. از آنجایی که ظرفیت و توان من محدود است بنابرین خواست من برای برآورده شدن نیازهایم در مقابل برآوردن نیازهای تو خواستی بدیهی و جوانمردانه است. بنابرین انسانها یادمی‌گیرند که در کنارهم باشند و علاوه بر برآوردن نیاز دیگران همزمان به خود نیز کمک کنند. درواقع این یک قانون»برد-برد«است. هیچ موجود زنده‌ای حاضر نیست که خود را فدای موجودی دیگر کند.  بدون بدست آوردن یک دستاورد توانی را از دست بدهد و بدین وسیله نیروی زندگی را در خود نابود کند. چرا که هر موجود زنده‌ای غذا می‌خورد برای زندگی به چرخه‌ی انرژی نیازمند است.

باید ازدست بدهی اما درقبالش بدست بیاوری، عشق بدهی، تا عشق بگیری، همبستر شوی تا نیاز به زنده‌ماندن، ادامه‌ی زندگی درتو شکوفا شود،‌ فرزندی بیاوری که باعث شکوفایی حس زندگی در تو شود، تلاش کنی تا جگرگوشه‌ات که رشد میکند به تو انرژی ادامه‌ی حیاتی را بدهد که در آینه‌ی زندگی کودکت برایت فراهم میشود.  تعداد زیادی از این قانونهای نانوشته‌ای که نوشته‌ای را قبول ندارم، تو میتوانی انتخاب کنی، میتوانی دوستانت را از میان انسانهایی انتخاب کنی که به قانونهای نانوشته‌ای که تو به آنها پایبندی، اعتقاد دارند. برای این منظور باید با دیگران در تعامل باشی، زندگی کوشش و خطاست، دوستان می‌آیند و میروند، بعضی حتی سال تا سال سراغ تو را نخواهند گرفت، بعضی فقط برای برآوردن نیازی می‌آیند، اما اگر تو یکی را از میان این همه برای خود پیداکنی شاید کافی باشد. شک ندارم که در زندگی تو هم کسی هست که تعریف زندگی را برایت تغییر خواهد داد و یا شاید هم داده باشد.

اما به منظور آسیب ندیدن، عصبانی نشدن، ضربه نخوردن، محدود کردن دامنه‌ی روابط نه تنها کمکی به حل مشکل نمی‌کند، بلکه زندگی را به قفسی تنگ و آزارنده تبدیل خواهد کرد، انسان موجودی اجتماعی‌ست که در جمع، می‌اموزد و تجربه می‌کند، هرلحظه از زندگی جمعی پدیده‌ای منحصربه فرد است. با محدود کردن آن موقعیت‌های تعامل با دیگران، اجازه‌ی رشد را از خود سلب کرده‌ایم. اشتباه اساسی‌ای که ما اکثر موارد مرتکب میشویم برای بدست‌آوردن چیزی کم ارزش از دست دادن چیزی پرارزش تراست. اینجا دیگر قانون برد برد تبدیل به باخت برد میشود. ما برای برست آوردن یک رابطه، یکی دوستی، یک شغل و یا یک عشق از چیزهایی چشم می‌پوشیم که برای ما در طول زندگی ساختار ارزشی ما را شکل داده‌اند. ما با اینکار به دیگران هر روز و هر لحظه اجازه‌ی تجاوز به ارزشهایمان را می‌دهیم. تو رشد نکرده نیستی شیوا، تو یک انسان فهمیده و متعالی هستی، شرایط زندگی و سختی‌هایی که در طول زندگی متحمل شده‌ای تو را رشد داده است و براساس تجربه‌ای که از مصاحبت با تو بدست آورده‌ام بسیار پیشرو هستی و این مایه‌ی خجالت نیست، ایرادی که برتو وارد است اینست که بسیار کمال گرا و ایده‌آلیست هستی و مدام درحال بررسی رفتار خود هستی و اشتباهاتت را به شدت هرچه تمام‌تر به رخ می‌کشی حال آنکه هیچکس کامل نیست، هیچ موجودی، هیچ انسانی را در رتبه‌ی برتر نمی‌توان قرار دهی، چراکه اگر اینطور بود هرگز یکسری از انسانهای برتر نیاز به کمک هیچ کسی نداشتند. و به تنهایی قادر به رفع و رجوع مسائل خود بودند. نه به دکتری نیاز داشتند،‌ نه به مسواکی برای شستن دندانهای خود و نه به لباسی برای پوشاندن تن خود. همانطور که من بارها و بارها شنیده‌ام تو نیز حتما این را شنیده‌ای که »خوشابه‌حالت«
این همان چیزیست که نشان میدهد که در یک زاویه و بُعدی از زندگی تو از دیگران جلوترهستی. و این جای امیدواری و خوشبختی‌ست نه به لحاظ پیش بودن از سایرین بلکه به لحاظ اینکه رشد خود را به نسبت دیگران مورد ارزیابی  قرار دهی و بدانی که تو هم در جنبه‌هایی پیشرو هستی و دیگران تو را آرزو دارند همانگونه که این حس در تو نیز هست.

امیدوارم که بحث را ادامه بدهی و بگذاری تا درک هردوی ما از زندگی رشد بیشتری بکند.

۱۳۹۳ بهمن ۱۰, جمعه

ارتباط با دیگران

ظاهرا برای بیان دردهایم باید طوری حرف بزنم که شما و روانشناس گرامی فکر نکنید شباهتی با من دارید. ازین جهت این را میگویم که وقتی پست قبلی که الان پاک کردم را نوشتم به من گفتند که چرا به جای بیان مشکلات اصلی ات سوال فلسفی میپرسی ؟
البته که سوالهای فلسفی من به سادگی میتواند سوال دیگران هم باشد اما چون جواب واضحی برایش وجود نخواهد داشت و هدف این بلاگ چیز دیگری ست من هم سعی میکنم مطالب دیگری را مطرح کنم. که جنبه ی کاربردی تری داشته باشد و برایش جوابی موجود باشد.اما به هر حال ما به عنوان انسان در سوالهایی مشترکیم و ازین جهت شما با هر سطح کارکرد و سلامت روان در جایگاهی همسطح من هستید و نه بالاتر!

خب اونچیزی که در پاراگراف بالا خوندین شبیه به یک گله بود ...نه؟ این حال همیشگی من در ارتباطم با دیگرانه، حتی شمایی که نمیبینمتون.راستش نهایت آرزوی من اینه که "نیاز" نداشته باشم با آدم دیگه ای ارتباط برقرار کنم. چون قواعد نانوشته ای که بر روابط انسانی حاکم هست بسیار برام آزاردهنده ست. برای مثال قانون بده بستون ! قانون دوستی با آدمی بهتر از خودت، قانون فاصله گرفتن از آدمای منفی و افسرده، قانون احترام گذاشتن به بزرگتر حتی وقتی به نظرم لایقش نیست، قانون محل ندادن به آدما تا دنبالت بیان !، قانون یکی من یکی تو، قانون سکوت به جای بیان مسایل، قانون در لفافه حرف زدن به جای صریح گفتن خواسته ها و ناراحتی ها ....تک تکشون در من دل آشوبی ایجاد میکنه.

برای من انجام این کارها مثل خوندن خط به خط از روی یک دستورالعمل خودآگاه  هست و کاملا مصنوعی به نظر میاد. البته من از انجام چنین کاری ناراحت میشم و معمولا درگیر این بازیها نمیشم و کار خددم رو میکنم. این قوانین حس بدی از نوعی بازی و فریب کثیف به من میده.
هر چقدر هم بگیم این قوانین عمومیت داره و به شکل معتدل تر و سپیدتری از اونچه من بیان کردم در جریانه...من در این مهارت های ارتباطی به اندازه یک کودک 7 ساله بیشتر نمیفهمم!
و یک چرخه ای از ارتباط برقرار نکردن با آدمها و رشد نکردن این مهارت ها در زندگی من در جریان هست. در کوچکترین تلاش هام در این زمینه به شکل وحشتناکی شکست میخورم . و مایه خجالت خودم رو فراهم میکنم.با توجه به سن و سالم رفتارهام خیلی تو ذوق میزنه ...از خودم و تصویر بیرونی که در فرایند برقراری ارتباط به دنیا ارائه میدم متنفرم .
از همه ی اینها بدتر بازیهاییه که نزدیکانت در موردت اجرا میکنن. اونهایی که به نوعی برات عزیزن .نمیدونم چرا تمام این قوانین به نوعی با عدم صداقت برام تداعی میشه و من نمیخوام با دیگران و دیگران با من صادق نباشن حتی ...حتی....حتی به دلیل خوب بودن کنار هم .من حقیقت عریان رو به هر چیز دیگه ی شیرینی ترجیح میدم .برای همین حتی محبت بدون بازی دیدن منو به این فکر میندازه که پیدا کنم در پس پرده چه خبره؟  و وقتی باهام بد رفتار میشه حالم بهتره چون مطمئن میشم دیگه خبری از دروغ و بازی نیست.و چیزی که میبینم همونیه که بدست میارم.


۱۳۹۳ بهمن ۹, پنجشنبه

شیوا باید زیبایی های زندگی را بازبشناسد!

 شب سومی بود که اتفاق می افتاد، شب اول اصلا جدی نگرفتم، فکر کردم اشتباه می کنم، و یا وزوزی بوده که دو نفر پشت سرم در گوش هم نجوا می کردند، اما به محض پیاده شدن از مترو و قرار گرفتن در ورودی زیر گذر خیابان به محض اینکه سکوت باید حکمفرما میشد صداهای لعنتی دوباره شروع شدند. اصلا به من ربطی نداشت و دونفر درباره ی موضوعی باهم صحبت می کردند. اما هرچه سعی می کردم که متوجه شوم که چه می گویند فایده ای نداشت. نه آنقدر واضح بود که بتوان مفهوم را متوجه شد و دنبال کرد، نه آنقدر آرام که بتوان نادیده اشان گرفت. به هر حال صدا تمام مدت شب هم همراهم بود. گاهی فکر می کردم که خیالاتی شده ام و گاهی فکر می کردم که شاید این صدا همان صدا نیست شاید آن به خاطر ازدحام خیابان و استرس ناشی از روزهای اخیر بوده و این یکی اما صدای تلوزیون همسایه بیکاره ی شب زنده دار است که تا صبح روشن مانده. شب دوم هم بسیار با دقت کمتر در زمانهایی اتفاق افتاد اما استرس و خستگی حاصل از کار روزانه باعث نشد تا به موضوع شب گذشته ربط پیدا کند، گویا اصلا پیشینه ی شب گذشته اش به طور کل فراموش شده بود. امشب ام از هر شب بدتر بود، اضطراب حاصل از گفتگو با دوستی که درگیر افسردگیست و هر از گاهی با حرفها و تلنگرهایش تنت را می لرزاند خود به اندازه کافی دردآور بود و حالا دوباره این صدای لعنتی درست زمانی که داشتم محل کارم را ترک می کردم شروع به وزوز کرد، اول فکر کردم شاید غیر از من کسانی خود را در محل کار پنهان کرده اند. بعد ناگهان به یاد دو شب گذشته افتادم و ناخودآگاه زانوهایم شل شد و عرق سردی بر پیشانیم نشست. آیا دچار توهم شنیداری شده بودم؟ همه چیز تمام شده بود؟ به هر حال سعی کردم که خونسردی ام را حفظ کنم! اما دیگر صدای دلضربه هایم را می شنیدم. سعی کردم که فکرم را مشغول کنم و زیاد جدی نگیرمش،‌ اما مگر میشد؟ یعنی بعد از اینهمه سال، حال که درسم تمام شده بود، حالا که به هدفم نزدیک شده ام، حالا که امیدوارم که در یک کلینیک روانپزشکی به عنوان روانشانس استخدام شوم باید دچار هذیان و توهم شوم؟ چرا اینجا،‌ چرا در این زمان و به این شکل، درست در سختترین شرایط ممکن؟ با همین فکرهای مزاحم و احمقانه به خانه رسیدم در حالی که شاید ۱۰ بار تلفن همراهم را از جیبم خارج کردم و سعی کردم که تمام تن گوش شوم و به آن گوش دهم شاید که این صدای لعنتی از صدایی ضبط شده و یا یک پادکست بر روی تلفن همراهم باشد! زهی خیال باطل. آرامشم را از دست داده بودم، تقریبا با چشمانی گریان و فرو رفته در یاس و استیصال کلید را انداختم و وارد اتاقم شدم. حس کردم که صدا شدید تر شد. لباسم را عوض کردم و به دستشویی رفتم و بعد از شستن سر و صورتم مسواک برقی را روشن کردم و شروع به مسواک کردن کردم. متوجه شدم که صدا مدتی ست که قطع شده. به اتاق برگشتم و وقتی روی تختم دراز کشیدم و همه جا سکوت حاکم شد با تعجب متوجه شدم که آندو دوباره برگشتند. این دونفر لعنتی که با هم صحبت می کنند چه کسانی بودند. چرا نمی توانستم بفهم که چه می گویند؟ شاید از فهمیدن صدایشان سرنخی بدست می آوردم،‌ خسته و مستاصل زیپ جلوی کوله پشتی ام را باز کردم تا قرص سردردی پیدا کنم تا شاید بتوانم بخوام که با کمال تعجب وقتی دستم را از کوله پشتی بیرون آوردم دیدم که MP3 player ای را که برای تقویت زبانم به همراه دارم و از آن استفاده می کنم به طور خودکار روشن شده و این صدا آز آنجاست! نفس راحتی کشیدم و تازه فهمیدم که چقدر زندگی و سلامتی را دوست دارم و چقدر این سلامتی ارزشمند است و ما در مشکلات روزمره از ارزش این موهبت غافل می شویم.


زندگی زیباست ای زیباپسند
زنده اندیشان به زیبایی رسند


۱۳۹۳ بهمن ۶, دوشنبه

مسئولیت و مسئولیت پذیری

درود شیوای عزیز،

متاسفانه که نه، خوشبختانه هیچ پزشکی حاضر به همکاری با تو نخواهد شد، چرا که این شرکت در قتل نفس است و به لحاظ قانونی قابل پیگرد. تو بعد از مرگ شاید به آرامشی دست پیدا کنی اما آیا تا به حال به وجدان، وظیفه و سوگند بقراط یک پزشک فکر کرده ای؟ اینها چیزهاییست که او را از پذیرفتن چنین مسئولیتی نهی می کنند.
بحث از مسئولیت شد، من اینجا در این پیشنهاد تو یک عدم مسئولیت پذیری بزرگ می بینم و آن اینکه تو می خواهی خودکشی کنی اما نه به مسئولیت شخصی خود، کسی که می خواهد خودکشی کند معمولا حرف نمی زند و عمل می کند. تو خود نیز در پس ناآگاهت این حق را به خود نمی دهی، به همین خاطر شاید از انجام آن واهمه داری و به طور غیر مستقیم قصد داری که این مسئولیت را برعهده ی دیگری بگذاری. برای فرار از مسئولیت زندگی تن به خودکشی دادن و برای فرار از مسئولیت خودکشی از دیگران درخواست دیگرکشی کردن. باید دید که چه چیزی در زندگی سبب چنین عدم مسئولیت پذیری در تو شده؟ می توانی کمی راجع به زندگی و شرایطت برایم بنویسی؟

۱۳۹۳ بهمن ۵, یکشنبه

به من حق مرگ بدهید!...زندگی ام درد میکند و خوب نخواهد شد.

این سوال همیشه ذهنم رو به خودش مشغول کرده و میکنه به خصوص این روزها که حالم خوب نیست؛ مثل همیشه!!
این سوال که" چرا نباید خودم را بکشم؟" چرا مثل هر انتخاب دیگری آزاد نیستیم که بعد از رسیدن به سنی در مورد چیزی به اسم زندگی که به درونش انداخته شده ایم تصمیم بگیریم؟

این تابو بودن خودکشی از کجا می آید؟

چه دلیلی یا چه کسی یک شخص را از تصمیم گیری راجع به جان خودش میتواند منع کند؟

 حالا که هیچ کدوم از سوال های بالا از نظر من جواب متقاعد کننده ای نداره به سوال اصلیم میرسم...

من نیاز به کمک یک پزشک برای داشتن مرگی راحت دارم اما به کدام پزشک مراجعه کنم که مرگ را راحت و بی دردسر و حتمی برایم تجویز کند؟ کدام دکتر قبول خواهد کرد؟

کسی اینجا برای کمک هست؟ شما اگر پزشک بودید به من برای داشتن یک خودکشی بی درد کمک میکردید؟

۱۳۹۳ دی ۲۷, شنبه

قوز بالا قوز هستم ، شیوا!



بهتره خودم رو اینطور معرفی کنم ...یک قوز بالای قوز! و احتمالا یه اشتباه بزرگ در آفرینش. خب من از وقتی که یادم میاد از دنیا ناراضی، و بااون در جنگ بودم ...که خیلی اوقات این جنگ فقط اسمش جنگ، اما شکل واقعیش قهر و گوشه گیری و اجتناب و لجبازی بوده و هست.میشه گفت فرقی با 7 سالگیم ندارم هنوز کارام در این چند حالت خلاصه میشه.



باید بگم که حداقل از 15 سالگی به خودکشی فکر میکردم و ناامید بودم که روزی قراره چیزی درست و یا حتی بهتر بشه. از همون آخرای دبیرستان که دوستی با پسرها رو شروع کردم تا الان از هیج رابطه ایم رضایت کافی رو نداشتم.همیشه از رابطه برای فرار از وظایف روزمره م و مشغول نگه داشتن فکرم به یه بت که خودم از اون پسرا میساختم استفاده کردم.



و در مورد زمان حال میتونم بگم که یک دختر غیر جذاب 30 ساله ام که پسری تا به حال عاشقش نشده و به جز اون کسی هم دوستش نداشته. حالا الان همه به فکر مادر و پدرهای مهربونشون می افتن و میگن که مگه میشه پدر مادری بچه خودشونو دوست نداشته باشند؟من میگم بله میشه .به خصوص مادرم من رو دوست نداشته.امیدوارم کسی نخواد به من بگه که دارم اشتباه میکنم! حداقل با استدلالی که بهش اشاره کردم. من خودم هم خودم رو دوست نداشتم و ندارم. و همینطور از دیگران هم دل خوشی ندارم ولی در کل با بقیه مهربانانه رفتار میکنم .حالا این پارادوکس رو شاید بتونم با ترسم از تنهایی و بی یار و یاور موندن توضیح بدم.اما اگر نیازی به حضور کسی کنارم نداشتم(اگر خودم به قدر کافی، کافی میبودم برای تنهایی هام و نیازهام)اونوقت واقعا کسی رو تحمل نمیکردم.حتی یه لحظه!


حالا مشکل خیلی آزار دهنده ی من که در حال حاضر بیشتر آزارم میده چیه؟


وابستگی به دیگران


با کمال تاسف ! من در هیچ زمینه ای مستقل نیستم مالی، عاطفی،فکری .بیشتر از همه ی وابستگیهام اونجایی بیشتر عذاب میکشم که برای داشتن حس خوب محتاج یک رابطه ی عاشقانه( به زعم خودم البته)هستم.در حقیقت من خودم رو به آدمها متصل میکنم تا از طریق اونها بتونم از زنده ماندن لذت ببرم.


باید بگم از تنهایی وحشت دارم ،نه اینکه مثلا در خانه تنها بمونم بترسم ،نه...از اینکه با خودم روبرو بشم از دیدن خودم در آینه و در ذهنم وحشت دارم.دوست دارم به یک دیگری خارج از خودم عشق بورزم و مشغول اون باشم .اونم متقابلا من رو کمی حداقل دوست داشته باشه .


تا بحال زیاد گفتن و شنیدیم که آدم باید خودش رو دوست داشته باشه.اما خوددوستی معنای گنگی برای من داره و واقعا نمیفهممش. البته تعداد دفت محدودی احساس بی قید و شرط دوست داشتن خودم رو تجربه کردم .مثلا 2 بار!برای 2 روز نهایت!


الان به شدت خوابم میاد و باید بخوابم



پ.ن: بعد از نوشتن این متن بالاخره بعد از چند روز بدخوابی و بیخوابی چند ساعتی با کیفیت عالی خوابیدم و به دنبالش روز نسبتا خوبی داشتم.


بدخوابیم به خاطر غیبت دوستی بود که فعلا بار زنده موندنم رو به دوش اون گذاشتم و وقتی سرش خلوت شد و تونستم باهاش حرف بزنم انگار که قرص خواب آور خورده باشم آروم شدم کاملا!!!


بله من قوز بالای قوزش شدم...وسط گرفتاری هاش ...هربار متصل به یکی حس یه انگل محتاج رو دارم :(








۱۳۹۳ اردیبهشت ۲, سه‌شنبه

جلسه ی پنجم! تروما

امروز هم سرموقع تماس گرفت! صفحه ی اسکایپ را که باز کردم کمی جا خوردم ولی به روی خودم نیاوردم! فکر می کنم از جلسه ی قبل به بعد ریشش را اصلاح نکرده بود. کمی هم ژولیده و نگران بود. از او راجع به حال و اوضاعش پرسیدم و اوضاع ظاهری اش نشان می داد که چندان رغبتی به بحث و ادامه ی جلسه ندارد ولی در کل خوب شروع کرد. البته با کمی مکث طولانی. اینگونه ادامه داد که اوضاعش در کل خوب نیست. و زیاد دل خوشی از زندگی ندارد.
از او پرسیدم که آیا راجع به خوابی که هفته ی گذشته دیده بود فکر کرده است؟
   جواب داد که بله تقریبا کل هفته ی گذشته فکرش را مشغول کرده است.
به او گفتم که مایلی راجع به آن صحبت کنی که موافقت خود را اعلام کرد
و اینگونه ادامه داد که: در هفته ی گذشته یک بار دیگر هم این خواب را دیده است! از او پرسیدم. که خوب چه چیز جدیدی در آن پیدا کردی و یا نظرت را جلب کرد. گفت به نظرم باغی که از دیوار آن بالا رفته بودم بسیار برایم آشنا می آید. جاییست که حتما در بیداری، خودش و یا چیزی شبیه به آن را دیده ام.
گفتم کمی از کودکی ات برایم بگو!
که اینگونه ادامه داد که: بچه که بودیم، تعدادی همسایه داشیم که دختر و پسر میشد گفت با هم تقریبا هم سن بودیم. یکی از این بچه ها از ما ۴ یا ۵ سالی بزرگتر بود و وقتی که ما پیش دبستانی بودیم او شاید کلاس دوم یا سوم دبستان بود. گاها پشت ماشینی و یا گوشه ای خلوت دختر و پسر دور هم جمع می شدیم و آن پسر بزرگتر به ما می گفت که شلوارتان را پایین بکشید تا مثل یک دکتر معاینه اتان بکنم. من سه یا چهار سالم بود و بچه ی بسیار خجالتی ای بودم. مقهور بزرگی او می شدم و اینکار را می کردم. بقیه هم به طبع من همینکار را تکرار می کردند. معمولا بعد از اینکه بدن ما را لمس می کرد و کمی با ما ور می رفت، یا کسی پیدا می شد و یا کودکی از طرف مادر یا پدر خوانده می شد و بازی او نا تمام رها می شد. و هر کس از ترس به گوشه ای فرار می کرد. یادم می آید که پشت خانه ی ما باغی بود که یک بار او مرا بعد از این قضیه با خود به داخل باغ برد و این کار را به نحوی دیگر با من ادامه داد که برای من بسیار تحقیر کننده و آزاردهنده بود. مرا لخت کرد و بر روی زمین روی باغ خوابانید و خودش هم همینکار را کرد و بر روی من افتاد. و بدن لخت خودش را به من می مالید. من گویا مسخ شده بودم و صدایی از دهان من خارج نمی شد. درست مثل کسی که لال شده باشد. به اینجا که رسید بغض کرد و دیگر نتوانست ادامه دهد، اشک از چشمانش سرازیر شد. به او گفتم: میدانی که این مسئله بین کودکان هم سن و سال تقریبا شایع است و بچه ها برای شناسایی بدن خود گاها به چنین بازیهایی دست می زنند؟ که او سرش را به علامت نه تکان داد ولی دانستم که گفتن این حرفم کمی او را آرامتر کرده است. گفتم خوب این باغ ترسناکی که از آن صحبت کرده بودی تقریبا دلیل وجودش آشکار شد. حالا که این را گفتی مارهایی هم که فقط به پر و پای تو می پیچیند ولی تو را نیش نمی زدند هم نمادی از آلت جنسی مردانه هستند از نظر من زیبایی باغ و طراوتش هم با این تراومایی که برای شما ایجاد شده مرتبط است و دلیلش می تواند همان زیبایی ای باشد که با این عمل همسایه تو در تو فرو ریخته! یعنی آن باغ زیبا را که می تواند نماد زندگی باشد برای تو سرد و بی روح کرده و به یک جهنم خشک و بی آب و علف و پر از حیوانات خطرناک تبدیل کرده است.

به او گفتم می دانی که تو هیچ تقصیری در این رویداد مرتکب نشده ای؟
او با بالا انداختن شانه ها به اشاره ی اینکه چه اهمیتی دارد با سری فرو افتاده به من فهماند که از این موضوع تا به چه اندازه آسیب دیده است.

به او گفتم با فهمیدن و شناختن این کابوس احتمالا این کابوس برای تو یا دیگر تکرار نخواهد شد و یا در صورت تکرار دیگر به این اندازه تو را غمگین و افسرده نخواهد کرد. چیزی که اتفاق افتاده به پایان رسیده و امروز تو با بیان این زخم و نشان دادن آن به من به من اجازه دادی که به تو کمک کنم تا آن را برای تو پانسمان کنم. این زخم بر روی روح تو باقی خواهد ماند ولی دیگر چرک نمی کند. چون تو به من اجازه دادی که آن را برای تو ببندم. حالا تو دیگر به عنوان یک خاطره ی بد گذشته که دیگر در زندگی تو اثری ندارد به آن نگاه خواهی کرد. هر از چندگاهی درد خود را نشانت می دهد ولی دیگر چرک نخواهد کرد. چون به آن رسیده ای و او را بسته ای. خوشحالم که توانستی با باز کردن بخش فراموش شده ای از زندگی خود در کنار من به من اجازه دهی که زخمت را برایت پانسمان کنم. و روحت را به آرامش دعوت کنم.
به اینجای صحبت که رسیدیم متوجه شدم که اوضاع روحیش بسیار تغییر کرده و انگار که قدرت دوباره ای یافته است. با لبخندی و نگاه به ساعت متوجه شد که زمان ما تمام شده است و وقت بعدی را برای کمی دیرتر یعنی چهارشنبه ۲۱ می گذاریم. و برایش توضیح دادم که به خاطر مرخصی نمی توانم در این بین تاریخی را مشخص کنم اما اگر در این میان اتفاقی افتاد که احساس کردی که باید درباره اش با من صحبت کنی می توانی به تلفن همراه من زنگ بزنی و با هم صحبت خواهیم کرد.